زينب خانمزينب خانم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

زينب لپ كشاني

خواب موش موشي

خداوندا! نمي دونم زمان زود مي گذره يا ما داريم زمانمون رو به سرعت مي گذرونيم. انگار همين ديروز بود كه زينب عزيزم بيشتر ساعت‌ها رو خواب بود. هر چه هست من هنوز هم از ديدن اون عكس ها غرق شعف مي شم و دوست دارم كه هنوز در وبلاگ از عكس هاي قديمي زينب خانم قرار بدم. احساس مي كنم(يعني واقعيت هم اين هست چون واقعا مشكل رايانه داشتيم و داريم)، به اندازه ي كافي نتونستم از كوچيكي هاي زينب خانم در وبلاگ قرار بدم. ...
6 اسفند 1391

عينك دودي

من خيلي اين عينك رو دوست دارم. هر مدلي هم بتونم اون رو روي صورتم قرار ميدم. تازه بالاي سرم هم ميزارم. حالا چون اينجا از اين حالت عكس ندارم دليل نميشه كه بلد نباشم عينك رو بالاي سرم بزارم!!!   اين هم يه عكس براي تنوع! ...
11 بهمن 1391

چه لواشكي!

چه لواشكي مي خورم من! يعني مي دونين چيه من عاسق لواشكم. باور كنيد راست ميگم. تازه اون هم از نوع ترش! خدا به داد مامانم برسه وقتي من لواشك ميخورم. يعني كلا بايد خدا به داد مامانم برسه وقتي من خودم بدون كمك ديگران خوراكي مي خورم ولي شما بايد بدونيد من مامانم رو خيلي دوست دارم. هر وقت مامانم ازم ميپرسه زينب خانم، مامانو چند تا دوست داري؟ مي‌گم: ده (10) ...
24 دی 1391

ماكاراني خورون

عاشقتم دختركم تصاويري كه اينجا مشاهده مي فرمائيد، لحظاتي از ماكاراني خورون اينجانب مي باشد. اما شما نبايد من را بخنديد و مخسره كنيد. چون فقط بايد لخبند بزنيد كه من اينقدر با اشتها ماكاراني مي خورم     خب مگه چيه، گفتم شايد بهتر باشه با قاشق ماكاراني بخورم اما از شما چه پنهون كه نشد. با اين ماكاراني‌هاشون! و اين هم چهره ي ديدني ما در آخر كار. نه، خداييش اين رنگ نارنجي براي دور لب بهتر نيست؟! ...
11 دی 1391

زينب خانم بعد از حمام

زينب عزيز دل مامان به حمام و آب بازي علاقه ي زيادي داره اما تا حد ممكن از لباس پوشيدن و مخصوصا روسري بعد از حمام بدش مياد! اما خوب بالاخره براي اون سر خوشگلش لازمه كه بعد از حمام روسري سرش كنه تا خشك بشه         البته بعدش لحظه ها ي خوب هم پيدا ميشه مخصوصا در قايم باشك بازي!     يا روي تخت پر از اسباب بازي       ...
2 دی 1391

زينب خانم در كافي شاپ

داستان رفتن ما و زینب خانم به کافی شاپ از قرار زير است: بالاخره تونستیم بعد از مدت ها با بابا مهدي بریم كافي شاپ. آخه چند وقتي بود كه كار بابايي زياد بود و دير به خونه مي اومد اما الان يه كم سرش خلوت شده و چون زود اومده بود تونستيم با هم بريم بيرون. زينب خانم كه تا اومديم بيرون خوابش گرفت، وقتي وارد كافي شاپ شديم از خواب بيدار شد و اينچنين بود که قصه ي ما شروع شد. كل فضا رو متر كرد. سر هر ميز رفت و نگاهي به افراد كرد و داشت يه سري هم به آشپزخانه كافي شاپ ميزد كه آقاي محترم جلوي در ايستاد و البته ما هم در كل فضا ايشون رو همراهي مي كرديم. اينقدر سريع مي رفت كه تا مي خواستيم عكس بگيريم، تكون مي خورد و عكس تار مي شد. فقط در لحظات او...
22 آبان 1391

ليمو ترش

زينب خانم، دلبر ناز مامان و بابا اينقدر به خوردني هاي ترش علاقه داره كه باور كردني نيست! يه بار يه ليموترش نصفه از سر سفره برداشت و با چنان اشتهايي خورد كه همه تعجب كردند و از آن به بعد تا چشمش به ليمو مي افتاد فورا به طرفش مي اومد و برمي داشت. حتي سوپ ها رو هم ترش دوست داره. فقط يه بار تونستم ازش عكس بگيرم!     ...
24 مهر 1391