زينب خانم در كافي شاپ
داستان رفتن ما و زینب خانم به کافی شاپ از قرار زير است:
بالاخره تونستیم بعد از مدت ها با بابا مهدي بریم كافي شاپ. آخه چند وقتي بود كه كار بابايي زياد بود و دير به خونه مي اومد اما الان يه كم سرش خلوت شده و چون زود اومده بود تونستيم با هم بريم بيرون. زينب خانم كه تا اومديم بيرون خوابش گرفت، وقتي وارد كافي شاپ شديم از خواب بيدار شد و اينچنين بود که قصه ي ما شروع شد.
كل فضا رو متر كرد. سر هر ميز رفت و نگاهي به افراد كرد و داشت يه سري هم به آشپزخانه كافي شاپ ميزد كه آقاي محترم جلوي در ايستاد و البته ما هم در كل فضا ايشون رو همراهي مي كرديم. اينقدر سريع مي رفت كه تا مي خواستيم عكس بگيريم، تكون مي خورد و عكس تار مي شد. فقط در لحظات اول روي صندلي نشسته بود و ما به زحمت 3 تا عكس گرفتيم كه البته اون هم خيلي با كيفيت نيست چون زينب خانم بند نمي شد. يادش بخير اون وقتا كه مي رفتيم و زينب در بغل ما آرام مي نشست!
پيشاپيش از كيفيت پايين عكس ها عذرخواهي مي شود.
زينب خانم در حال انتخاب دسر مورد نظر
زينب خانم در حال سفارش دسر به آقاي محترم
و اين بود داستان رفتن ما به كافي شاپ. اما خودمونيم زينب اين روزها هزار ماشاءالله اينقدر بازيگوش شده و ميخواد از همه چيز سر در بياره كه ما ترجيح ميديم ديگه به كافي شاپ نريم. درسته كه زينب همه چيزش براي ما شيرين و دوست داشتنيه اما اونجوري خيلي مزاحم ليلي و مجنون هاي كافي شاپ ميشيم و چه بسا اونها هم با ديدن عاقبت كارشون! ديگه از فكر ادامه ي عاشقي منصرف بشن